رمان فرداها 365 صفحه دارد اما آن قدر داستان پر کششی دارد که خواندن آن زمان زیادی نمی‌برد. رمانی‌که می‌تواند به انسان امروز با پیچیدگی‌های خاصش کمک کند.

«فرداها» رمانی است که تلاش می‌کند به دادِ انسان امروز برسد؛ انسانی که در کشاش زمانه و گذر زندگی، طعم از دست دادن، فراق و جدایی را می‌چشد و در این بزنگاه‌ها به بن بست‌هایی می‌رسد. این رمان در این شرایط تلاش می‌کند راه‌کارهایی برای بازگشت به زندگی ارائه دهد.

ملیسا ده کوستا، نویسنده این اثر در شرایط بحرانی زندگی به آدم‌ها یک توصیه دارد. او معتقد است انسان امروز باید به طبیعت بازگردد چون طبیعت می‌تواند مرهمی باشد برای آلام همه ما در زندگیِ بی پهنایِ از دردِ امروز بشریت.

داستان «فرداها»

 کتاب درباره آماند است؛ زنی که در یک سانحه تصادف به یکباره و در آغاز مسیر زندگی پر از عشقش، همسر و فرزند در شکمش را از دست می‌دهد؛ فرزندی که هنوز متولد نشده می‌میرد. به نظر می‌رسد زندگی برای آماند به اتمام رسیده. او برای مدیریت خودش از محل کار مرخصی می‌گیرد و محل زندگی‌اش را در شهر رها می‌کند و به یک خانه کوچک در اطراف شهر نقل مکان می‌کند. هفته‌های اول با قرص و خواب تمام وقت سپری می‌شود. اما بعد از مدتی در یکی از همان روزهای بی حوصله در زمانی که وسایل صاحب خانه (که زنی پیر بوده و درگذشته است) را جابجا می‌کند، یادداشت های او را می‌بیند. یادداشت ها درباره رسیدگی به باغچه است. باغچه بزرگ توی حیاط که حالا بعد مرگ صاحبش تبدیل شده به زمینی خشک که فقط چند درخت از آن باقی مانده. آماند بعد مدتی به بی حوصلگی‌اش غلبه می‌کند و یادداشت ها را تورق می کند و متوجه می‌شود این یادداشت ها فراتر از روزمره‌نویسی؛ گنجی است که اگر کسی آن ها را بخواند و به کار گیرد می‌تواند باغبانی مجرب شود.

یادداشت ها پر است از نکات باغبانی، پرورش گل و کاشت دانه و ....

به این ترتیب آماند آرام آرام یادداشت‌ها را می‌خواند و سعی می کند آن ها را به کار بگیرد. طبیعت کار خودش را می‌کند و آماند را آهسته به زندگی و آدم‌ها بر می‌گرداند. تا آنجا که آماند می‌تواند با زندگی و آدم‌های اطرافش آشتی کند. محصولات مختلفی در باغ بکارد و حتی از آن ها کسب درآمد کند.

ملیسا ده کوستا، نویسنده فرانسوی در رمان پر از زندگی «فرداها» با ترجمه روان آریا نوری روی مساله‌ای انگشت گذاشته که انسان‌ها در هر جای این کره خاکی به آن مبتلا هستند؛ فقدان عزیزان درد مشترک آدم‌ها است و شاید طبیعت یکی از راه هایی باشد که اگر انسان آغوشش را برای آن باز کند می‌تواند با تکیه بر آن در اوج سختی‌ها و تنش‌ها، زندگی منحصر به فردی را تجربه کند.  

انسان با تکیه بر طبیعت می‌آموزد زندگی را جدی نگیرد چون چیزی پایدار نیست. همانطور که طبیعت در زمستان عریان می‌شود و در بهار سبز می‌شود، آدمی هم در برهه‌هایی از زندگی‌اش که احساس شکست می‌کند، می‌تواند باز هم امیدوار باشد به روزهایی که با طعم موفقیت از راه می‌رسند چون زندگی چیزی جز طی کردن این فراز و فرودها نیست و فقط انسان باید آن را درک کندو با توجه به آن مسیر رشدش را طی کند.

کتاب پر است از جملات ناب که خواندنش حس‌های غم و شادی را در مخاطب بر می انگیزاند و حالت لبخند، اشک و گریه را در صورتش پدیدار می‌کند.

احساس مخاطب بعد خواندن رمان دقیقا همان چیزی است که روی جلد آن نوشته است؛ «پذیرفتن این حقیقت که هیچ‌چیز در این دنیا دائمی نیست، اولین قدم به سوی آرامش است.»  

اما  یک جمله دیگر کتاب بسیار دوست‌داشتنی است. وقتی آماند یکروز صبح به باغچه‌اش نگاه می کند و گل های رنگارنگی را می‌بیند که با دست های خودش کاشته و حالا روییده‌اند. او می‌گوید: «اندکی خوشبختی هم بالاخره خوشبختی محسوب می شود.»

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.